مقايسه

اسماعيل محمدولي
esmailvali@yahoo.com

مقايسه


به نظر من آدمها را مخصوصا اگر دستي در كار نشر داشته باشند نبايد از روي تيراژ
محصولاتشان شناخت .
آقاي « مصحف » سه ساعت و چهل و پنج دقيقه پشت ميز كارش به نامه معاونت محترم مطبوعاتي كشور خيره ماند . اين اولين نامه اي بود كه از جانب يك مقام كشوري به سردبير هفته نامه شهرستاني « كوير صحرا » ارسال ميشد . هيجان انگيز ترين نكته نامه در قسمت پاياني آن اتفاق افتاده بود : پاينده باد هفته نامه كوير صحرا ، تك درخت انديشه شهرستان «ك» .
در هيچ كجاي نامه ذكري از نام مقام عالي رتبه اي كه قرار بود به شهرستان «ك» بيايد نبود، فقط نوشته شده بود : آن مقام عالي رتبه كه قلبها به نامش در سينه پرواز ميكنند .
آقاي مصحف پس از سه ساعت و چهل و پنج دقيقه تقريبا نزديك بود بر هيجانش فائق آيد و افكارش را متمركز كند تا ببيند در كجا نشسته است و اصلا ميبايست چه بلايي بر سر نامه بياورد كه مثل تمام لحظات مهم داستاني يك نفر دستگيره در را چرخاند و داخل شد .
ـ اسدالله ... اسدالله ... خاك مستراح بر سرت كه هرچه ميكشم از تو ميكشم . باز آنقدر لف لف كردي كه چاپخانه كار را قبول نميكند . باز هم يك هفته ديگر ... تا به حال فكر كرده اي كه مردم اين شهرستان هيچ سرگرمي ندارند ؟ نه پارك ، نه سينما ، نه تئاتر و نه ... ونه حتي يك باغ وحش، آنوقت تو ... تو فكر ميكني كي هستي كه بايد مردم را يك هفته در انتظار نگه داري ... تو ... تو فكر ميكني آن مقام عالي رتبه قرار است چند مرتبه در طول مدت حياتش به شهرستان ما بيايد ؟
خانم « سالاري » همينطور مثل دستگاه چاپ ده هزارتايي آقاي مصحف را غرق كلمات خود ميكرد .
در اينجا نويسنده بر خود لازم ميداند تا براي معرفي خانم سالاري كه سمتشان در هفته نامه كوير صحرا معاونت محترم فني و اجرايي است توضيحات مختصري در مورد دستگاه چاپ ده هزار تايي مبذول دارد : اين دستگاه وقتي شروع به چاپ ميكند كاري ندارد كه تيراژ محصول شما 100 نسخه است يا 9999 نسخه ، او به اندازه ده هزار نسخه تلق تلق ميكند .
البته خوانندگان گرامي آنقدر ها بي اطلاع نيستند كه ندانند يك معاونت محترم فني و اجرايي در مقامي نيست كه بتواند چنين كلمات ثقيلي را بر سر يك سردبير هوار كند اما شما از اين نكته پشت پرده بي خبر هستيد كه آقاي مصحف از زمان شروع به كارش خانم سالاري را به عنوان نماينده تام الاختيار سردبير در امور تحريريه منصوب كرد با اين حال اين مقام هم آنقدر قدرتمند نيست تا بتواند اينگونه يك سردبير ، و آنهم يك سردبير را به نا سزا بگيرد كه اين هم نشانه اي بر تكنيك محدود به ذهن بودن راوي است .
بله ! خانم سالاري بعد از آنكه از پر گويي هاي نويسنده خلاص شد و به اقتضاي اينگونه مواقع نفسي تازه كرد ادامه داد : تو چطور به خودت اجازه ميدهي ؟ بعضي ها عجب وقاحتي دارند ... حالا كه يك مسئول كشوري براي هفته نامه كوير صحرا آرزوي موفقيت ... يا مثلا پايندگي ميكند تو سه ساعت يا حتي خيلي بيشتر توي اين اتاق ميتمرگي تا چاپخانه ... سعدايي ديوث ... يك چاپچي به من بگويد دير شد، برويد مثل هميشه با زيراكس منتشر شويد ... تو مقصري ، غير از توچه كسي مگر مقصر است ؟ كه يك ديوث به من بگويد زيراكسي ... ما ميتوانستيم آن نامه را تيتر يك كنيم و بعد در صفحه آخر رپرتاژ مفصلي از ماوقع با قلم تو تهيه كنيم و توي سر چاپچي بكوبيم ... حتي ميتوانستي در نيم صفحه اول مصاحبه اي در اين مورد ... پيرامون احساسم هنگام دريافت اين نامه ... حتي با خود تو ... غير از تو كي مقصر است؟ فكر ميكني اگر چاپچي ميدانست يك مسئول مملكتي ...
در اين هنگام چشمان خانم سالاري از پشت عينك ضخيمش به روي ميز افتاد و از ديدن منظره اي كه مقابلش بود خوشش آمد ، روي ميز پر بود از كاغذ روزنامه و خودكارهاي نيمه تمام و و ته سيگار و گاهي خلط سبز گلوي آقاي مصحف كه خشك شده بود . ميدانست كه اگر بر لبه زيرين ميز كه از چشم غير غايب است دست ببرد موضوعاتي بس حرفه اي تر خواهد يافت پس از اينكه به ياد آورد در يك مكان حرفه اي نفس ميكشد لبخندي بر لب آورد اما خيلي زود آن دوخط موازي در صورتش كه جاي لب ها را اشغال ميكردند به حالت اول بازگشت كه اين اتفاق در مررور بيننده را به گمان يك لبخند عصبي مي انداخت . با اين حال تاثير آن صحنه بر خانم سالاري آنقدر عميق يود كه لحن گذشته اش را فراموش كرد و در حالي كه سعي ميكرد جايي براي نشستن مهيا كند ادامه داد : اسدالله ، عزيزم ! اگر ميدانستي وقتي سعدايي گفت زيراكسي چه حالي به من دست داد ... به من بگو ، بگو كه ما بهترين نشريه شهرستان «ك» هستيم ، اينهمه نشريه مزخرف ... اسم حرفه اي اش چه بود ؟
آقاي مصحف زير لب غريد : درپيت .
ـ هان، درپيت ... آره ، به من بگو ما درپيت نيستيم .اصلا مگر جناب معاونت محترم مطبوعاتي كشور به ما لقب تك درخت انديشه شهرستان «ك» را ندادند ... ميتوانستند بنويسند يكي از درخت هاي انديشه شهرستان «ك» ، هان؟ اصلا پس چرا گفتند تك درخت ؟ اينكه ايشان بر روي كلمه «تك» تاكيد كرده اند به اين دليل است كه در آستانه ورود آن مقام عالي رتبه به تحريريه ما نيروي كار كردن مضاعف تزريق كنند چرا كه طبق نامه خودشان ما تنها نشريه اي هستيم كه ميتوانيم در سايه پروردگار چهره اي درخشان از شهرمان در مقابل ديدگان مردم وآن مقام عالي رتبه به نمايش بگذاريم ... راستي فرض كن آن مقام عالي رتبه «كوير صحرا» را با دست لمس كند ... واي ... اسدالله ، اسدالله ... فرض كن... آنوقت فكر ميكني چي از «پيام ك» يا «نويد ك» باقي بماند ؟
در اين لحظه انديشه اي مشترك از ذهن آقاي مصحف و خانم سالاري گذشت . خانم سالاري نفسي عميق از روي لذت و هيجان فرو داد و باسنش را بر جايگاهش فشرد و ادامه داد : اصلا شايد به همين دليل باشد .
با بيان اين جمله چشمهايش كه گويي دو تيله ريز در برآمدگي گونه ها بود از پشت عينك ضخيمش به نشانه كشفي عظيم ريز شد و ريز شد و باز هم ريز شد تا خط حاصل از جاي چشم ها به موازات خطوط لب در آيد :
ـ همين است ... ما به اين دليل موفق هستيم كه وسعت نگاهمان بس فراتر از شهرستانمان است ... بلكن كشورمان ... حتي ... اسدالله ، عزيزم تا به حال به اين موضوع فكر كردي كه ما « كوير صحرا » هستيم ؟ ما مثل ساير نشريات مزخرف شهرمان ... درپيت ... به عنوان پسوند يا حتي پيشوند اسم شهرمان را يدك نميكشيم ... ما مستقل هستيم ، ما كوير صحرا هستيم .
در اين حال خانم سالاري از شدت هيجان چند بار كف دستانش را با قدرت به هم كوبيد و خنده اي بي صدا دو خط موازي را نيم دايره وار به گوش هايش چسباند.
آقاي مصحف با ديدن دندانهاي ريز و بي تناسب و گاها پوسيده خانم سالاري انديشيد پنجاه را ديگر حتما دارد اما ... اما ... جل الخالق ، هنوز زيبا است و هنگامي كه اين فكر با ياد آوري شيرين كشف خانم سالاري گره خورد لبخندي از اعماق وجود ، چهره تا اين لحظه گرفته آقاي مصحف را دگرگون كرد .
خانم سالاري اما ناگهان انگار كه موضوعي را به خاطر بياورد چهره در هم كشيد تا خطوط موازي به جايگاه پنجاه ساله شان بازگردند .
او لحن ابتداي ورودش را به خود گرفت و در حالي كه باسنش را از زانوان آقاي مصحف جدا ميكرد گفت : اسدالله ... اسدالله ... خاك مستراح برسرت . ما فرصت تيتر يك كردن اين موضوع را از دست داديم . ما نميتوانيم حتي رپرتاژ آن را در صفحه آخر چاپ كنيم . چه كسي قرار است جبران كند؟ خب!معلوم است ، كسي كه اين گند را با لا آورده...اسدالله من در اينجا نه به عنوان معاونت فني و اجرايي و نه به عنوان نماينده تام الاختيارسردبير در امور تحريريه بلكه به عنوان مديرمسئول هفته نامه كوير صحرا از تو ادعاي خسارت ميكنم.
خانم سالاري اين را گفت و اين بار بر روي يك صندلي نشست و مثل يك مدير مسئول به سردبير نالايقش نگاه كرد .
باور بفرماييد نويسنده هم مثل شما در بحت و حيرت و شايد چيز هايي افزون تر كه به كلام نمي آيد فرو رفته است ، اما او هم مثل شما از مهم ترين نكته داستان بي خبر بوده . نويسنده در اين لحظه ميتواند حتي به روح تمامي انسانهاي فرو خفته در خاك ... از آدم ابوالبشر تا بعد قسم ياد كند كه از نكته مدير مسئول بودن خانم سالاري هيچ اطلاعي نداشته هر چند كه خوانندگان حرفه اي ميدانند كه تكنيك اين داستان داناي كل محدود است.
آقاي مصحف كه زير نگاه غريب مدير مسئول و سطور طولاني اثبات بيگناهي نويسنده گير افتاده بود و در عين حال طولاني شدن اين وضع را به نفع خود نميديد بلند شد و شروع به قدم زدن در طول اتاق كرد و هر بار كه با سه قدم بلند به انتهاي اتاق ميرسيد ميچرخيد و انگار بخواهد كلامي لايق شكستن اين سكوت بيابد ميگفت :البته،البته كه تو ... و باز پشيمان ميشد و وظيفه وار خود را با سه گام به آنسوي اتاق مي رساند و باز هنگام بازگشت جمله اش را تكرار ميكرد .
بالاخره نشست و گفت : البته كه تو مدير مسئول هستي ،تو رئيسي ،ها ها ها ... تو رئيسي و من مرئوس ،اصلا تو اربابي و من رئيت ، اصلا من قسم ميخرم .من به ...
جمله اش را ناتمام گذاشت و لرزان و عصبي در شلوغي ميز به دنبال چيزي گشت .يافت و گفت : به همين قلم سوگند ميخورم كه تو رئيس من هستي . لازم نبود بگويي ... لازم نبود ياد آوري كني كه در وزارت فرهنگ كوير صحرا به نام تو ثبت شده ...
اين را گفت و آرنجش را بر ميز نهاد و كف دستش را به روش فيلم هاي رمانتيك بر پيشاني گذاشت و سعي كرد لرزش صدايش را پنهان كند ، پس باصدايي آهسته تر ادامه داد : اما نازنينم ، مگر تونبودي كه وقتي در مطبوعات پايتخت قلم ميزدم به سبب آشنايي ديرينمان به سراغم آمدي و گفتي : اسدالله ! اين مجوز كوير صحرا و اينهم تو ... البته آنوقت ها ميگفتي آقاي مصحف ... من وقتي اين صداقت را ديدم بي فوت وقت قلم روزنامه سراسري «آسمان نيلگون پايتخت» را زمين گذاشتم و با قلم شخصي ام استعفا نامه ام را نوشتم ... ها ... خوب يادم است ،حتي كلمات استعفا نامه را ... ها... بعد از هجده سال خوب يادم مانده ، نوشتم :
سردبير محترم روزنامه كثير الانتشار «آسمان نيلگون پايتخت»
اينجانب « اسدالله مصحف زرديني » كارمند قراردادي ثبت بريده جرايد موضوعي و غير موضوعي قسمت آرشيو با علم به اين موضوع كه هنوز چهار روز به پايان مهلت قرار داد اين جانب مانده است ديگر قادر به ادامه كار نمي باشم و بنابراين خداحافظ .
بله ! خوب يادم است كه استعفا نامه را با همان قاطعيت قلم «م ـ ع ـ ل مشفق ساوج بلاغي» كه آن روزها با مقالات جنجالي اش در حمايت از عدم واردات در بطري نوشابه گازدار سر و صدايي به پا كرده بود به پايان بردم: بنابر اين خداحافظ ! حتي در آن روزها كه كمونيست ها را دار ميزدند من به قلم «م ـ ع ـ ل مشفق ساوج بلاغي » نوشتم و همه اين خطر را به خاطر صداقت تو بود كه به جان خريدم و حالا تو ... من با آن جمله يك روزتامه سراسري و كثيرالانتشار را رها و به اين شهرستان آمدم،به خاطر چي ؟ كه يك آشناي قديمي به قلم من نياز دارد ... نه ... نه ... اينطوري نگاهم نكن ، به همين قلم سوگند كه پشيمان نيستم ، حتي پشيمان نيستم كه چرا ايده هاي بكري كه حاصل كار مطبوعاطي چندين و چند ... چندين وچند وقتي ام بود را يكجا به پاي كوير صحرا ريختم.
آقاي مصحف حالا با كرامت فقيري پاك باخته به دوتيله سياهي كه به او خيره بود ـ كه گاه با كشيدن آهي بلند فوجي از سرماي متساعد از قطعه گوشتي فاسد بر او ميدميد ـ نگاهي پر شرم انداخت و در ذهنش تمام گنجينه اي كه به پاي بتي زرين ريخته بود را مرور كرد : كي بود كه پيشنهاد داد ستون تو را در صفحه دوم ... اصلا مگر بهترين جا براي چاپ واگويه هاي عرفاني كجاست ، غير از صفحه آخر ؟ آيا اين فكر از ذهن يك روزنامه چي معمولي ميتوانست بيرون بيايد كه آن ستون را با حروف سي و پنج به صورت مورب از گوشه دوم مستطيل نشريه به گوشه چهارم وصل كند ... يعني كه تو قطر كويرصحرا هستي ... يا مثلا وتر آن .
آقاي مصحف دردل لعنتي عميق بر پدر علم رياضي حواله كرد و سراغ موضوعي كه تخصصش بود رفت : كي بود كه پيشنهاد داد نام ستون تو را بگذاريم « دلمشغولي هاي يك نماينده تام الاختيار سردبير در امور تحريريه » و آخر تو را به هر وجودي كه ميپرستي به من بگو چه كسي بدون حتي يك خبرنگار ، حتي يك پادو مطبوعاتي پشت اين يگانه ميز تحريريه «كوير صحرا » نشست و نوشت و بعد هم همين جا خوابيد.
خانم سالاري كه نكته نقضي يافته بود خواست توضيح بدهد ولي آقاي مصحف دستهايش را گويي احرم تنظيم دستگاه چاپ را جابجا ميكند با دقت در هواچرخاند و پيش از آنكه خانم سالاري چيزي بگويد گفت : بله ميدانم ... امانميتواني منكر آن شوي كه من مدتها پشت همين ميز ميخوابيدم ، تو كه هنوز يادت نرفته وقتي آن پسر لندهورت سرزده به خانه ات آمد من چه حالي شدم . به همين قلم سوگند كه هنوز داغي سيلي اش را روي صورتم احساس ميكنم ... من همه اين خفت ها را ، همه آن ايده هاي بكر را و تمام موقعيتي كه توي پايتخت داشتم رها كردم و به سراغ تو آمدم ، و زن وبچه ام را ...
خانم سالاري كه خطوط موازي لبانش اينك در حال لرزيدني آشكار بود گفت : بيش تر از اين نگو ... ميدانم ، من خودخواهم ، من تمام نبوغ تو را ... هيچ چيز نگو ... من به تو بدهكارم ، اما عزيزم ، به من حق بده كه عصباني باشم و حرفهاي بي ربطي از دهانم بيرون بريزم ، من ... يعني ما يك موقعيت اساسي را از دست داديم ، ما ميتوانستيم ... رها كن اين حرفها را .
خانم سالاري با گفتن اين سخنان از جاي خود برخاست و در فاصله اي كم تر از يك متر بر زانوان آقاي مصحف نشست و آرام و معمولي طوري كه انگار نوك بيني اش را ميخاراند دست بر موهاي حاشيه گوش آقاي مصحف فرو برد و بر مسلط ترين نقطه بدن او يعني سر بي مويش بوسه اي آرام اما آتشين چون بوسه اول عشق نواخت .
اما موضوعي كه نويسنده را از لذت موشكافي اين منظره رمانتيك محروم ميكند سر بي مو يا به اصلاح عاميانه «گر» آقاي مصحف است : چرا نميتوان چنين مردي را مثلا با موهاي پرپشت و نرم خاكستري رنگ تصور كرد؟
سوزش جاي بوسه آقاي مصحف را از ادامه حرفهايي كه هر لحظه در ذهنش انباشته ميشد باز داشت اما دردي مرموز از ميانه سينه اش خود را بالا كشيد و مثل يك بغض توي گلويش ماند در اين حال تصاويري سياه و سفيد مقابل چشمش به نمايش در آمدند ، تصاويري خش دار و گاه مبهم و تار ... لاي تصاوير به دنبال صورت زنش گشت و فكر كرد : حالا ديگر دختر ها شوهر كرده اند ، خواست به خاطر بياورد در اين هجده سال چه بلاهاي ديگري ممكن است بر سر خانواده اش آمده باشد. احساس گناه سالها حتي نيانديشيدن به آنها و نبوغي كه به باد داده بود همراه با بغض هنوز داغ درگلويش تركيد و تصميم گرفت كاري بكند .
نيمه شب اما هنگامي كه يك پاكت سيگار ارزان قيمت دود كرد و سر بر بالش گذاشت آرام تر بود . خانم سالاري در گوشش زمزمه كرد : هنوز چند تکه طلا دارم ، فردا چاپش ميكنيم ... اما تيتر بدون سند ... واي اسدالله ، اسدالله خاك مستراح ... چقدر تو زود عصباني ميشوي ، كاش پاره اش نميكردي .
آقاي مصحف به جسارتي كه در آن روز به خرج داده بود انديشيد و سعي كرد نيم رخ خانم سالاري را با خاطره نيم رخ زنش مقايسه كند .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30873< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي